پسر جوان جلو بیمارستان مادر پیرش را پیاده کرد،او که با چند تن از دوستانش قرار داشتند که برای تفریح به پارک بروند رو به مادرش گفت :«مادر جون من خیلی کار دارم...خودت از پله ها برو بالا و داخل بخش شو،اونجا پرستارها کمکت میکنند...»پیرزن نگاهی به پله های بیمارستان انداخت و لبخندی زد .پسر جوان با دلخوری گفت:«مگه چی گفتم مادر که میخندی؟»
پیرزن سری تکان داد و گفت:«به تو نخندیدم پسرم... به یاد قدیم ها افتادم،بیست و پنج سال قبل که تو یک ساله بودی و پدرت شب کار بود،یک شب که مریض شده و تب کرده بودی،تمام راه را تا همین جا روی دستهای خودم آوردمت،اما حالا...»
پیرزن این را گفت و با روسریش اشک هایش را پاک کرد و شروع به بالا رفتن از پله ها کردو...که ناگهان دستهای گرم پسرش را بر دستهایش احساس کرد . پیرزن خندید.پسر جوان یک اس.ام.اس برای دوستانش ارسال کرد:«یک تفریح واجب تر از شما دارم امروز نمیام..»
اس.ام.اس پسر که به مقصد رسید مادر و پسر در بیمارستان بودند.
منتظر نظر هاتون